فراز از سه‌گانه خاطره و شهر‌ و زمان

فراز از سه‌گانه خاطره و شهر‌ و زمان 

تاکسی اینترنتی گرفتم. کسی قبول کرد، خواستم زنگ بزنم، دیدم، نمی‌شود گ؛چون راننده ناشنواست و فقط می‌توان پیام گذاشت. سرمای استخوان‌سوزی است. از آن سرماهای خشک که مرده‌ریگ برفی سنگین در شهرهای دور است و نعمتش به پشت دروازه‌های تهران که می‌رسد تمام و نقمت می‌شود. آن بالاها می‌گویند، اندک برفی آمده. به قول شاعر:
از تو تنها وصف دیدارت نصیب ما شده
برف تجریش است و سوزش می‌رود پایین شهر
راننده پیرمردی است. ناشنوای مطلق هم نیست. کم شنواست.

همین که می‌نشینم و از سرما، دستها را به هم می‌مالم، گرم می‌گیرد. از تهران می‌نالد. از کثافت‌ها و چرک‌هایش. یک‌ریز حرف می‌زند و مثل «حرز جواد» در میانه‌هایش تکرار می‌کند که :«خوبی نشنفتن، انگیزه زیاد برای حرف زدنه». شوخ است. بلند می‌گویم:« وسط این تهرون چرک که انقده از بدیش گفتی الحمدالله خوب سرحالی و پرانرژی». می‌گوید:« چون از تهرون بدم میاد و چارشنبه‌ها می‌زنم بیرون، نزدیکیای تفرش، تو ترخوران، تو‌ یه دهات طوری، خونه نقلی اجاره کردم… یه جای کوهستانیه،.. هرهفته می‌کوبم میرم اونجا… کتف و‌بال مرغ میخرم، رفقامم میان، گعده می‌کنیم، حکم می‌زنیم… کرسی هم خریدم، لحافشم خریدم… زنم پارسال سکته مغزی کرد و رفت… از تهران فرار می‌کنم… پیر شدم دیگه همه کوچه پس کوچه‌های شهر برام پر از خاطره‌ست، خاطره‌هاشم بیشتر خاطرات بد… هم از خاطره‌ها فرار می‌کنم، هم از خیابونا، هم از دیرگذشتن زمان تو ترافیک و کوچه‌های تنگ».

شنیده بودم که آفتاب زمان که روی غوره ساعت‌ها و روزها و‌ماه‌ها و سال‌های تلخ، بتابد، شیرینش می‌کند. خوانده بودم که معلوم آدمی نشده است که خاطره‌ها به مکان‌ها تشخص می‌دهند یا مکان‌ها به خاطره‌ها اما پیرمرد همه این جملات قصار را یک‌تنه، زیر سوال برده است. نه آفتاب زمان چیزی را برایش شیرین کرده و‌ نه به دوگانه خاطره و مکان، اعتقاد دارد. برعکس، دارد می‌گوید از زمان تا مکان و خاطره، همدستان یک خباثت مشترک علیه آدمی‌اند.

« آره، جات خالی دوغ محلی و شیره و‌ پنیر می‌گیرم و خلاصه اورجینال کامل، یه‌وقتایی هم رفقام نمیتونن بیان، تنها میرم».
بلند پرسیدم:« سن که بالا میره، دیگه آشناها نیستن، بچه‌ات نیست، کسی نیست، رفقات نیستن، کوچه خیابونا، تهرون، همین چرک‌و‌کثیفا که میگی،… دلت نمی‌گیره؟!».
‎درجا و کشدار می‌گوید:« نننننننه». دست
‎راستش را بالا می‌آورد و می‌گوید:« آشنا که فقط آدما نیستن، آ… هفتاد و چهار سالمه… کل این ۷۴ این دستم باهام بوده»با سبابه چشمش را نشان می‌دهد:« این چشام بودن… اینا میشن آشنات، با اینا نون درآوردم، رفیق پیدا کردم، چای خوردم، گریه کردم، شادی کردم، خودم آشنای خودمم».

‎«دست به گردن ِ خویشتن در آور !» مقالات شمس را خوانده بودم اما در خیابان و‌اینطور زنده و‌مجسمش را ندیده بودم. در توقف کسالت‌بار ترافیک و قطار آهن‌پاره‌های منقطع که زیر و روی پل منتظر اندک حرکتی بودند و سرمای استخوان سوز آن سوی شیشه پنجره تاکسی و‌ با نور کم‌رمقی که روی تنم افتاده بود، دستم را پیدا کردم. دست راستم. با دست دیگرم نوازشش کردم. گرمای جان‌نواز و آشنایی از سوی دیگر تنم به سوی دیگرش دوید. آشناهایم را تنگ درآغوش گرفتم. دستانی که عمریست با من‌اند، در میان کوچه‌ها و خیابان‌های چرک‌و‌کثیف تهران زمستانی و خاطرات و آفتاب بی‌رمق زمان که هیچ غوره‌ای را شیرین نکرده است، این گریز از غریبه‌های همدست و پناه‌آوردن به خود، بدجوری چسبید.
‎پیرمرد همچنان حرف می‌زد، دلش پرکشیده بود برای برفی که یحتمل در آن‌‌ولایتی که چهارشنبه‌ها می‌رود، سنگین باریده و شیره‌ محلی که هفته پیش خریده و جان می‌دهد که این هفته‌ای که می‌رود، برف‌وشیره‌ای به رگ بزند و بابتش حسابی کیفور شود.

از صفحه سهند دیرانگهر  irangig.com

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *