لغتنامه غمهای گنگ
احساساتِ غالبا دردناک و گاهی شاد یا پر از هیجان ما آدمها جوری است که به محض تجربهشان، دلت میخواهد که از بین نورونها، داغِ داغ، لباس کلمه بپوشند و بیفتند روی قیطانی حنجره و سُر بخورند روی زبان. بگذریم از اینکه خیلی از ما آدمها، ناتوانیم از بیان آنچه حس میکنیم. جان کوینگ لغتنامهای جمع کرده است واسمش را گذاشته:
The Dictionary of Obscure Sorrows
یعنی «لغتنامه غمهای گنگ».
این لغتها احساساتی هستند که ما آدمها برایشان واژه نداریم. احساسات حزنانگیز با تعاریف مبهم.
مثلا وقتی عجله داریم اما راننده عینخیالش نیست و زمان هم فسفس میکند و از آنطرف، نه میتوانیم یقه طرف را بگیریم و نه طاقت صبوری بیشتر داریم. توصیف این حالت« سندرم خشم پیاده رو» ست. یا وقتی داخل مترو یا رستوران خیره شدهایم به آدمها و به این فکر میکنیم که در ورای این موجودات ایستا چه حرفها و چه دردها و چه روایتهای تلخ وشیرین و شنیدنی میتواند باشد. واژه این حالت هم«sonder» است. یا وقتی به این فکر میکنید که خیلی چیزهای خوب گذشته، دیگر یادتان نمیآید. واژه این احساس را گذاشتهاند «oleka».
دارد برف میآید. توی ماشین نشستهام. کاری نداشتم. زدم بیرون که دلم باز شود. برف که گرفت، مثل قهرمان انیمههای ژاپنی، از همانها که جورواجورش را «میازاکی»خلق کرد و ما با آنها همذاتپنداری کردیم، راه میرفتم، میایستادم، و به آسمان نگاه میکردم. باد که لابهلای موی سپید برف پیچید، سوار ماشین شدم و به آدمها خیره شدم، حسی مثل همان sonder که برایتان گفتم. غور در اینکه آنها دارند به چه فکر میکنند؟ دردها و شادیهای آنها که هیچگاه روایت نمیشود، چیست؟
مردی در خیابان قدم میزد. راه میرفت، میایستاد و برمیگشت و پس از مکثی دوباره راه خود را میرفت. من داخل ماشین و گرفتار کندی حرکت و او پیاده و در تمام مدتی که به موازاتش میرفتم، او میرفت و میایستاد و سر به عقب میچرخاند و باز به راهش ادامه میداد. لختی از رفتن وسرچرخاندنش را با دوربینم ضبط کردم. با خودم فکر میکردم که آدمی در مسیری که زندگی که به پیشش میراند، چندبار به عقب مینگرد و از این سرچرخاندن بیهوده که وقفهای در شتافتنش ایجاد نمیکند، چه میخواهد؟ چهواژهای را میتوان برای این حالت ساخت؟ به آن لحظه که به شتاب میروی، یا بهتر است بگویم:نمیروی که زمان، هلات میدهد و بعد تو هی برمیگردی و به چیزی نگاه میکنی که فقط آزارت میدهد، جانات را رنجهمیدارد و رنجات را نمکسود میکند، چه بایدگفت؟هیچواژهای نیست، هیچ چیزی را نمیشود برای این غم مبهم ساخت.
برف همچنان میبارد. از شادیهایش، کرسی و برفشیره و تعطیلی و پارو و برفبازی و امنیت کودکانهاش خوب یادم هست اما چرا از یکجا به بعد، برف، دیگر هیچ خاطرهای برایم نگذاشته است؟ برف فقط برف بوده است و حتا در این سالها، دیگر، برف هم نبوده است که یادم بیاید برف چه بوده است؟ oleka یی که در لغتنامه ساختهاند و نوشتم، اینجا به درد میخورد اما بازی زبانی غمگنانهاش اینجاست که فایده در دنیای واژگان ساخته شده هم با «درد» عجین است و به هر چیز مفیدی میگویند:« به درد میخورد»!
هذیانهایم دارد تمام میشود. هنوز داخل ماشینام و آن مرد هم زیر برف راه میرود و باز سرمیچرخاند به عقب. راننده اجازه میگیرد که سیگاری بگیراند. میگوید:« برف و سیگار را برای هم ساختهاند». کسی چه میداند شاید روزی، یکی واژهای ساخت برای سیگاری که جانمیدهد زیر برف بگذاری لای لبت وبیخیال حرفهایی که واژه ندارند برای زادهشدن، دود را رها کنی لای دانههای منجمد ابر الکشده که برایش واژه« برف» را ساختهاند.